لا حول و لا قوه الا بالعشق



یا نور

نمیتونی بفهمی چه حسی دارم بهت تا وقتی خودت به وقتش یه عسل خدا بذاره تو دامنت. مامان باباهامون راست میگفتن تا مامان بابا نشید نمیدونید. تو اوج خستگی از شب نخوابیدنم و تب کردنت صبح که باباجون در نبود بابا حسینت رفت برات قطره استامینوفن خرید و حال خودشم بد بود نتونستم برم بی تفاوت بخوابم. روغن برداشتم کمرشو با دستای بی جونم ماساژ دادم، انقدی که با هر "اخیش" گفتنش جون میگرفت دستهام. باباجون دعام کرد، دعا کرد حال تو تا ظهر بهتر بشه.ومنم مطمئن بودم به اجابت دعاش. زینب تو نمیدونی مامان جون چقد صبور و محکمه. نمیدونی چون روزای جنگ رو ندیدی، منم ندیدم. ولی شنیدم با دوتا بچه ی شیره به شیره یعنی خاله و دایی ت، در نبود باباجون تو اون خونه ای که اطرافش بر بیابون بود سر و کله میزد تو مریضی هاشون. تو آژیر خطر های اون زمان. مامان تو اون شرایط مرد شد. شجاع شد. منم خیلی دل نازک بودم و هستم مامانی! امشب دیگه میخواستم خجالت رو بذارم کنار و گریه کنم برات. دلم تنگ خنده هات شده. بخند جان مادر. شیطونی کن نفس مامان. ازون خنده هایی که سرتو میندازی پایین دستتو میاری جلوی صورتت.

خواستم خودمو بریزم بیرون ولی مامان جون مثل همیشه سعی میکرد با بازی حواست رو پرت کنه و محکم باشه خودش. مامان جون به اندازه ی سه تا بچه سختی هاشو کشیده. دلم قرص شد. فهمیدم حالا که مادر شدم باید انقدر محکم بلشم و مطمئن به لطف خدا که تو رو توی دریای وسیع آرامش آغوشم غرق کنم. 

از خدا که پنهون نبست از تو چه پنهون مامان. همش یاد سه ساله ی ارباب میفتم تو مریضی هات. همه دارن نوازشت میکنن جان مادر. بمیرم برای دل صاحب اسمت. 


امشب شب سختی بود برای من. شاید برای تو هم. برای من که باید اشک گوشه ی چشمت را پاک میکردم و تحمل. برای تو که سفره ی دلت را باز کردی. برای دلم

حتم دارم که با این طینت پاک، عاقبت بخیر خواهی شد. اگر ارباب نظر کند. اگر اگر اگر خودت هم بخواهی .



نگم از وروجک بازی هات!

داشتی میخوابیدی ها

چشمات نیمه باز بود

گذاشتمت زمین که قنداقت کنم

یکهو دیدم چشمات قد قابلمه بازه و تو اون صورت کپل گردت فقط حق مطلب در صورت خوردن چشماته که ادا میشه!

کارخونه تولید تف ات هم به راااه

دیگه نگم برات که چجوری از خیر قورت دادنت گذشتم و گذاشتم دوباره بخوابی!

به وقت دو ماه و بیست و دو روزگی


یا رب

.

از تصویر دلخراش جیغ زدنت تو انستیتوپاستور تا بغض ترکیده ی من جلوی خانم های بخش اطلاعات، از گریه های تو, از درد پاهای کوچولوت. از بی قراری هات که گرسنه ای ولی نمیتونی شیر بخوری. از چشمای معصوم و نازت ک بی رمق منو نگاه میکنند از بغضی که چنگ انداخته به گلوی من . فقط همش تو دلم میگم اگه محبت مادر به بچش انقدره که طاقت گریه هاشو نداره، اگه حد محبت مادر انقدره که بی تاب میشه، پس امامم چقدر شیعیانشو دوست داره؟ پس خدا چقدر به ما مهربونتر و دلسوز تره؟

از صبح تا الان مدام تو دلم میگم ای مهربان تر از پدر و مادرم، حسین.حسین.حسین


خب ما رفتیم شمال ولی اونهمه فانتزی من برای داشتن یک خلوت دبش نه تنها محقق نشد بلکه طفلکم بشدت مریض شد و ما دو روز تیمارداری میکردیم و باقی اوقات هم کان لم یکن دنبال همان طفل نوپا که فقط میدود تا فرار کند و جاهای جدید را کشف کند میدویدیم که سر و پایش به جایی نخورد و تلفات ندهیم !

میخوام اینو بگم که وقتی بچه رو دارید میخوابونید بهترین فرصت تفکره در غیر اون لحظات یا داری کتاب میخونی به زوووور یا کارخونه میکنی یا تند تند غذا بدی بهش بعدم که غش میکنی از خستگی:)))

الان فهمیدم پاره کردن کتاب جزو مراحل علاقه مند شدن بچه ها به کتابه!

و چه کتابی هم بهتر از کتاب کوچولوهای مداحی های پدرش!

اینم نکته ای بود که به درد ایندگان میخوره بهرحال.


شمال با طعم طفل نوپای سر به هوا


در تمام این مدت برای خوشبخت شدنش دعا میکردم. دعامیکردم که جبران بشود شکستن دلی که دست من نبود و خدا خودش شاهد تلاش هایم بود. از اخرین باری که زیر قبه ارباب دعا کردم تا شنیدن خبر ازدواجش زیاد نمیگذرد. خوشحالم؛ برای زوجیت های جدید. برای هر دختر و پسری که عاقبت در کنار یارشان به ارامش میرسند برای ادامه راه زندگی.

اما به هرحال بعضی شبها راحت نمیگذرد. تمام زندگی ات جلوی چشمت می اید. بی انکه بخواهی.

قصه زندگی ما ادم ها قصه تقدیرها و تغییرها، قصه های عجیبی ست که فقط "عسی ان تکرهو شیا و هو خیرلکم، عسی ان تحبوا شی و هو شر لکم" توصیفش میکند.



بعد از تقلاکردن برای بازیابی رمز عبور و تبریک به ورود مجددم برای تخلیه روانی این روان پراز هیجانم سلام عرض میکنم.

و اما بعد

دیشب گوشم رو برای شنیدن نقد رفیقانه ی حسین باز کردم، گارد ناخوداگاهم رو شکستم، باورهای غلطی که تا اون لحظه بهشون بها میدادم تا کم کاریام رو جبران کنم گذاشتم کنار، چند لحظه "فقط" گوش کردم. بعد فکرکردم. بعدم بهش گفتم ممنون که این حرفا رو بهم زدی، درسته نقد بود، نقد به جایی هم بود، اما شاید برای اولین بار بود که گرمی یک حمایت تمام قد رو ازت دریافت کردم.

دلم قرص شد. به کارهام. به هدف هام. به درس خوندنم. به ارمان هام حتی.

بنظرم ۲۴ سالگی حتی اگر ۳ماه هم ازش گذشته باشد و تو رو تو اشوب ورود به ۲۵ سالگی و اضطراب دیرشدن همه چیز. رهات کرده باشه، بازهم، زمان قابلیت این رو داره که بتونی دوباره اراده کنی، قصد کنی، عزمت رو جزم کنی. 

خدا تا ابد این "یاعلی" گفتن ها رو از ما نگیره.

بحق علی.

یاعلی مددی

 


-مگه نمیگن یه نگاه فقط حلاله؟

-چرا.

-پس چرا از سر شب هی نگاش میکنی؟ هربار با دقت تر!

-دارم به خوشحالی تو چشماش فکرمیکنم، میخوام مطمئن شم که الان خوشبخته

-خب این جوازه برات؟!

-نه.

-پس چی؟

-هیچوقت ندیده بودمش اینجوری.

-خیالت راحت شد؟

-اره.

- هنوز ناراحت میشی از فکرش؟

- برای هراتفاقی باید یه بار عزاداری کنیم، میخوام اینو یادبگیرم. همین.

 

#بی_رودروایسی

 


این ارامش رو مدیون تلاش هایی هستم که بی وقفه برای رسیدن به خوشبختی و حل مشکلاتمون انجام میدادم. دعا میکردم‌. میپرسیدم. حرف میزدم و حرف میزدم و حرف میزدم.

حالا وقتی یک بحثی بینمان پیش بیاید حتی اگر خیلی حاد شود مطمئنم که دوستم دارد مطمئنم که دوستش دارم و دقیقا بخاطر همین علقه هست که میتوانم در ارامش به حل مسائل فکرکنم. به اینکه ببین چقدر همدیگر را دوست داریم. ببین تا الان چه چاله ها و دست انداز های بزرگی را پشت سر گذاشتیم جانم! ببین که این اتفاقات چاشنی روزگار است! ببین که از پس جریان های گذشته چه تجربه های خوبی را بدست اوردیم!

آب هم که راکد باشد میگندد، جریان زندگی هم

و حالا این احوال و این ارامشی که هرچند در دلش ناراحتی هم جای گرفته، اما با صدهزار ماه عسل اول زندگی عوضش نمیکنم دلبر من. 


خودمو که نگاه میکنم میبینم تو این ۴ سال زندگی مشترک خیلی تغییر کردم. خیلی پخته شدم. خیلی اروم تر حتی. از این تغییرات راضی ام. گاهی هم البته باعث میشه خودم رو نشناسم و بگم یعنی این همون زهراس؟!

بعضی اوقاتم به اینده فکرمیکنم که قطعا ۵سال دیگه، ۱۰ سال دیگه بازهم تغییر میکنم و پخته تر میشم. با خودم میگم وای! بیشتر ازین یعنی قراره پخته بشیم؟!

این تغییرها برای من که خیلی هزینه داشت.

هزینه ی مالی، عاطفی، حتی آبرویی، حتی جانی

برای بقیه هم لابد همینطوره! نه؟

 


فقط دلم میخواد الان این بغض رو بریزم بیرون. 

طاقت دیدن فروپاشیدن زندگی رفقامو ندارم.

من به همه تلاش هات به همه خستگی ناپذیری هات برای نگهداشتن زندگیت افتخار میکنم رفیق

کی میدونه این درد های تو اوج جوونی، این شکسته شدن های ظاهر چهرمون تو ۲۴سالگی وقتی برای نگهداشتن و ترمیم و بازسازی روابط زندگی مشترکمونه چقدر باعث افتخاره.

افتخار نداره دختر خونه موندن و توی راحتی گذران عمر کردن.

#یا_هادی


یا ابصرالناظرین

میل دارم که بنویسم چقدر تو را وقتی دارم چیزی کم ندارم

میل دارم بنویسم چقدر دلم تو را این شبها صدا میزند

ببخش بر من اوقاتی را که به غفلت از تو میگذرد

ببخش شبهایی را که میتوانستم پای سجاده باشم و العفو بگویم ولی پای موبایل نشستم و به "یاالله" بسنده کردم.

نگذار حداقلی بمانم

نگذار این درد که بر پیکره ام افتاده هیچ گناهی را ازم پاک نکند. این خیلی بی انصافیست. من که باورش نمیکنم. میخواهم به رحمتت امیدوارتر باشم تا این حدیث که سندیت اش هم معلوم نیست. شاید روز جزا بگویند قرار نبود دندان درد گناهانت را پاک کند اما چون حسن ظن داشتی به خدا، همانطور شد و نه تنها از گناهان پاک شدی بلکه. حسنات هم برایت نوشته شد! فقط بخاطر حسن ظن ات!

خیلی نامانوس است برایم روزه نگرفتن وقتی بخاطر دندانی باشد که دیگر سرجایش نیست و احتمال عفونت کردنش مرا وادار به روزه نگرفتن میکند

یا من یبدل السیئات بالحسنات.


وقتی بین دوست داشتن و نفرت نمیتونی یکی رو انتخاب کنی. یعنی نفهمی وقتی به راحتی عزت نفس و شخصیتت رو پامال میکنن بعدش چجوری روشون میشه از دوست داشتن حرف بزنند؟ 

خدایا خودت دستم رو بگیر و خودت زبانم رو به حق گفتن هدایت کن. اثر بده به کلامم. 

 

 

چقدر دلتنگ نوشتن شده ام.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها